رفیق شفیق

یا رفیق من لا رفیق له

رفیق شفیق

یا رفیق من لا رفیق له

مهد کودک

این هم حکایتی از یه مربی مهد کودک :


خانم جوانی که مربی مهد بود می خواست چکمه های یک بچه را پایش کند، ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت، بعد از کلی زحمت، چکمه ها را پای بچه می کند؛ اما تا می خواهد نفس راحتی بکشد بچه می گوید این چکمه ها لنگه به لنگه است. خانم مربی ناچار با هزار فشار و این ور و آن ور شدن، طوری که بچه آسیب نبیند بالاخره چکمه های تنگ را از پای بچه در می آورد و این بار دقیق و درست آن ها راپای بچه می کند، اما هنوز کلمه آخیییش کاملا از دهانش خارج نشده که بچه می گوید این چکمه ها اصلا مال من نیست. مربی دوباره با زحمت بیشتر چکمه های بسیار تنگ را در می آورد و از بچه می پرسد: خب حالا بگو چکمه های تو کجاست؟ بچه جواب می دهد: «این ها چکمه های برادرمه ولی مامانم گفت امروز می تونم پام کنم.» مربی که دیگه خونش به جوش آمده در حالی که سعی می کند خونسردی خودش را حفظ کند برای چندمین بار چکمه ها را پای بچه می کند و بعد از یک آه طولانی می پرسد: «خب حالا دستکش هات کجان؟» بچه جواب می دهد: توی چکمه ها بودن دیگه، متوجه نشدین چکمه ها چه قدر تنگ بودن؟

نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ق.ظ

با تشکر از دونده جونی که این خاطره قشنگ برام فرستاده

عمه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://13365686.persianblog.ir

سلام.حرف نداشت.
پیامبر اسلام.ص.فرمود

در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد

کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹

سلام

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

ممنون عمه جونی

دونده چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ق.ظ

قالبت خیلی قشنگه..........واقعا شده مزرعه سبز.....
گوجه و خیارم داری یه کیلو بدی ما؟!!

آره خیلی قشنگه

من که مزرع سبز فلک منظورم بوده حالا اینجا شده مزرعه سبز

نه ندارم من فقط هندونه میکارم می دونی که

دونده چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ق.ظ

الان یه پست جدید گذاشتم..........
نظرت راجع بهش چیه گلم؟

اومدم...............

دونده چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ب.ظ

اوا! راست می گیا!
شما فقط تو کار هندونه ای!!

جات خالی الان ور دستم یه ظرف پر از هندونه اس!
می خورم به یاد تو!!!!!!!!

نه به یاد من قبول نیست من پخش زنده میخام هندونه بخورم

خدا رو شکر تو خونه هندونه داریم وگرنه افسردگی می گرفتم یکی به یادم ودور از من هندونه بخوره

خرابات گریه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ http://13901111.blogfa.com

جالب ناک بود . . .

اولش صحبت جان نثاری و مهربانی و صبر و طاقت و تحمل مربی . . .

ولی بعد می بینی که نه بابا قضیه چیز دیگه اس !!!!










تقــــــــدیم به فرزندان شاهــــــد و یادگاران شیران صحنه های نبرد حق علیه باطل :



این زندگی قشنـــــــــــــــگ من مال شما . . . !!!

ایام سپید رنــــــــــــــــگ مـــــن مال شما . . . !!!

بابای همیشــــــــــه خــــــوب من را بدهید . . . ؟؟؟

این سهمیه های جنـــــــــــگ من مال شما . . . !!!




پیش پیش میلاد تنها امیرالمومنیــــــــن عالمین ؛ مولـــــــــــی الموحدین ؛ اسدالله الغالب ؛ علــــــــــی بن ابیطالب علیه السلام مبارک و فرخنده و پربرکت . . .









یا علــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی . . .
[گل]

ممنون

اعیاد بر شما هم مبارک

ممنون از حضورتون

یا علی

ابراهیم ... آفتاب جماران چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ http://jamaran110.blogfa.com

سلام

عالی بود


ما هم به روز شدیم

سلام


چشم اومدم

عمه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ http://13365686.persianblog.ir

سلام .امسال این خانوم مربی توی هررشته ای هست دلیلشم اینه ه فقط کارمیکنندبدون هیچ عشقی .ادم عاشق تن به ابتکارمیده خلاقیتشو بروزمیده متاسفانه پیدامیشن.قربونت برم که همه جوره خووووووووووبی.

سلام

احتمالا از سال آینده من دیگه مربی بچه ها نباشم از حالا دلم براشون تنگیده
کار با بچه ها لطف زیادی داره

خودتون خوبین همه رو خوب می بینید عمه عزیزم

سید شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://erfan80.persianblog.ir/

سلام

ممنون از حضورتون وپیامتون....

داستان هرچند طنز ولی واقعا قشنگ وخوب و مفید بود...

سلام

ممنون از حضور ونظر شما...

سید شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://erfan80.persianblog.ir/

درس زندگى

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢،

بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ۵ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند روزها به همین ترتیب سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید.

بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن

را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى

است که می‌توانید بکنید. دیگران را دوست بدارید

حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.

خیلی خیلی جالب بود حتما یه پست ازش میزارم

با اجازتون لینکتون می کنم

آسمان-۱۳۵ شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ http://aseman135.mihanblog.com

سلام!
خیلی قشنگ بود. کلی خندیدم!
دعوتید به کلبه ی حقیرانه ام!
؛این روزها؛ یی برای پذیرایی دارم!
یا علی

سلام

چه عجب !بچه زرنگ درس خون

چشم اومدم

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد